باران نیامد؛ شب شد نیامد، روز شد نیامد. مهر گذشت نیامد، آبان تمام شد نیامد، آذر رسید و باز هم نیامد. اهالی دعا خواندند، نماز استسقا برپا شد، روزه گرفتند، اما باز هم خبری نشد. دلشوره آمد، خشکی آمد، غبار آمد؛ اما باران نه.
گمشده؛ روایت چشمهای منتظر باران
✒️ به قلم حسن مختارزاده – سوم آذر ۱۴۰۴ – بندر کنگان
باران نیامد؛ شب شد نیامد، روز شد نیامد. مهر گذشت نیامد، آبان تمام شد نیامد، آذر رسید و باز هم نیامد.
اهالی دعا خواندند، نماز استسقا برپا شد، روزه گرفتند، اما باز هم خبری نشد. دلشوره آمد، خشکی آمد، غبار آمد؛ اما باران نه.
رودها خشکیدند، رودخانهها ترک برداشتند، گرگها به حاشیه شهر آمدند، بیماریها گریبانگیر مردم شد، اما آسمان همچنان بسته بود. تقصیرها میان مردم دستبهدست شد؛ میان این و آن، میان قوم و گروه و حزب. اما باران نیامد.
میگفتند کسی او را جایی دیده؛ خیلی دور، در سرزمینهایی که به گمان برخی “بلاد کفر” بود. آنجا سبزی بود، طراوت بود؛ اینجا اما برگها زرد شدند، جنگلها سوختند، هیرکانی زغال شد؛ و باران نیامد.
آقای زمین نامهای نوشت به آقای آسمان؛ التماس کرد:
«کمی باران هم سمت ما روانه کن، مگر ما چه از بلاد کفر کم داریم؟»
اما آسمان جوابی نداد… انگار افادهها طبق طبق.
حالا مردم شهر، تصویر باران را در بخش گمشدهها منتشر کردهاند؛ در رسانههای مکتوب و دیجیتال. از هر که ردی یافت، خواستهاند خبر بدهد. مژدگانی هم تعیین کردهاند. دیگر کسی چشم به در خانه ندارد؛ گمشدهها پشت در نمیآیند. مردم چشمشان تنها به آسمان است. به کلاسی که باران میگذارد؛ کلاسی که مدتهاست تشکیل نشده.
امروز همسایه میگفت:
«یارانه باران قطع شده، از شرکت آسمان هم اخراجش کردهاند، تازه همسرش هم سرطان گرفته…»
پیرزن محله بالا، سلانهسلانه از میان کوچه خاکی میگذشت و زیر لب تکرار میکرد:
«نیامد… باران نیامد… شب شد، نیامد؛ روز شد، نیامد… مهر، آبان، آذر، دی… شب… روز…»

خبرنگار
مدیر مسئول و صاحب امتیاز پایگاه خبری: قاسم احمدی تمامی حقوق این سایت محفوظ است.