
همه جای کشورقحطی وحشتناکی رخ داده بود مادر و دختر صدها فرسخ را به امید رسیدن به چند دانه خرما روستا به روستا و شهربه شهر را طی کرده بودند . دیگر رمقی برایشان نمانده بود اندک توشه ای هم که داشتند به ته رسیده بود. هنوز کور سوی امیدی در وجود مادر و دخترک سوسو می زد.دخترک با چشمان غمزه و غم آلودش به مادرش مژده داده که بالاخره به آبادی رسیدیم .مادر خدا را شکر کرد که باز هم توانسته بود فرزندش را بسلامت به ده دیگری برساند .مادر اما همچنان دلشوره ای عجیب داشت .به اولین خانه ای که رسیدند در را کوبیدند به امید لقمه ای نان و چند دانه خرما.
بمناسبت بارش های این روزها
سال آزارو.
محمد عبدالهی
Instagram:
@abdollahiii
همه جای کشورقحطی وحشتناکی رخ داده بود مادر و دختر صدها فرسخ را به امید رسیدن به چند دانه خرما روستا به روستا و شهربه شهر را طی کرده بودند . دیگر رمقی برایشان نمانده بود اندک توشه ای هم که داشتند به ته رسیده بود. هنوز کور سوی امیدی در وجود مادر و دخترک سوسو می زد.دخترک با چشمان غمزه و غم آلودش به مادرش مژده داده که بالاخره به آبادی رسیدیم .مادر خدا را شکر کرد که باز هم توانسته بود فرزندش را بسلامت به ده دیگری برساند .مادر اما همچنان دلشوره ای عجیب داشت .به اولین خانه ای که رسیدند در را کوبیدند به امید لقمه ای نان و چند دانه خرما.
در باز شد و زنی مهربان در آستانه در قرار گرفت ،و با خوشرویی پذیرای مسافران ناشناس شد.زن ناشناس که با دخترش بیشتر از یک هفته بود که ولایت خود را ترک کرده بودند سلامی به زن صاحبخانه داده و بلافاصله انگشتری را که یادگار مادرش بود و با وسواس خاصی در لباس هایش مخفی کرده بود بیرون آورد و دزدکی به برق طلایش نگاه کرد ،در دلش آهی کشید و خودش و روزگار خودش را نفرین کرد و با خنده ای بر لب انگشتر را به زن صاحبخانه داد و از او خواهش کرد تا در ازای انگشتر به او مقداری نان و خر ما دهد.زن صاحبخانه که از بخت بد خود نیز قحطی زده بود و سه پسر و سه دختر داشت انگشتر را گرفت و سریع به سمت آشپزخونه رفت و مقداری آرد و مقداری خرما آورد و به زن ناشناس داد .قبل از اینکه زن ناشناس راه بیفتد زن صاحبخانه دخترک را صدا زد ،دخترک با اشاره مادرش به سمت زن مهربان رفت و در آغوشش قرارگرفت.زن مهربان او را بوسید و انگشتر را در دست دخترک کرد .اشک از چشمان مادر و دخترک و زن مهربان جاری شد .مادر و دخترک باید به راه خود ادامه می دادند .مسیر زیادی بود که باید طی می کردند.پس از پیمودن مسیری کوتاه آنها به چاه بنک رسیدند تصمیم گرفتند تا دمی آنجا بیاسایندتا غم نان و غم جان را برای لحظاتی از یاد ببرند.دخترک روی پاهای مادرش خوابید و مادرش هم چشمهایش را کمی گرم کرد.دخترک اما دیگر هیچوقت بیدار نشد .گرسنگی طاقت فرسا و سختی بیش حد او را از پای درآورد .مادر ماند وکوه اندوه و غمی که دهه هاست نسل به نسل و سینه به سینه نقل می شود
پی نوشت یک:
سال( آزارو) در بنک سالی است مصادف با قحطی بزرگ در ایران .سال هایی که انگلیس ها با قحطی مصنوعی کل کشور را فلج کرده بود و تلاش برای بقا و زنده ماندن در همه جا دیده می شد
پی نوشت ۲:
زن مهربان داستان که انگشتر را قبول نکرد مادر بزرگ پدری من بود
پی نوشت سه:
. ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود رنج دوران برده ایم

خبرنگار
این مطلب بدون برچسب می باشد.
مدیر مسئول و صاحب امتیاز پایگاه خبری: قاسم احمدی تمامی حقوق این سایت محفوظ است.